. سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳

کد خبر: 3931 تاریخ انتشار : سه شنبه 31 شهریور 1394 | 08:20 ق.ظ

نگاهی به زندگینامه و خاطرات محبوبه مرسلپور تنها شهید زن در جنوب کرمان و نحوه شهادتش

نام و نام خانوادگی: محبوبه مرسل پور         نام پدر: مظفر تاریخ تولد: ۱۳۵۸                 تاریخ شهادت: ۷۳/۹/۳ محل شهادت: کهنوج           نحوه شهادت: درگیری با اشرار ********************** در شهریورماه ۱۳۵۸، روستای سید آباد از توابع سیرجان، شاهد تولد محبوبه ای […]

نام و نام خانوادگی: محبوبه مرسل پور         نام پدر: مظفر
تاریخ تولد: ۱۳۵۸                 تاریخ شهادت: ۷۳/۹/۳
محل شهادت: کهنوج           نحوه شهادت: درگیری با اشرار
**********************
در شهریورماه ۱۳۵۸، روستای سید آباد از توابع سیرجان، شاهد تولد محبوبه ای بود که تا ابد در ذهن همگان جاودانه ماند. آن روز مظفر و سیده حکیمه خوشحال و مسرور از تولد نوزادشان، بانگ محمد رسول الله(ص) و علی ولی الله(ع) در گوش او سر دادند. به امید اینکه حب و دوستی اهل بیت(ع)، در دل محبوبه شان قرار گیرد.

سال ها یکی پس از دیگری می آمد و می رفت و محبوبه روز به روز خود را به خورشید همیشه تابان ایمان نزدیکتر می ساخت. بسیار مهربان و خوش اخلاق بود و هیچگاه لبخند از لبانش دور نمی شد. هرکس که با محبوبه روبرو می شد به سرعت جذب او می گشت. حالات روحی عجیبی داشت و وقایع بسیاری را مشاهده می کرد که هرکس قادر به دیدن آنها نیست. رویاهای صادقانه بی شماری می دید و همه می دانستند که روح محبوبه بسیار بزرگ و پاک است و همین باعث می شد که به دیگران امید و آرامش ببخشد. عشق و علاقه به اهل بیت قلبش را تسخیر کرده بود و همواره سفره دلش را پیش مادر می گشود و مادر نیز درد دلش را برای او بازگو می کرد.

سال ۱۳۷۳ که فرا رسید، خانواده مجبور شد به علت شغل پدر به کهنوج نقل مکان کند، اما محبوبه و خواهرش تصمیم گرفتند تا پایان تحصیل در جیرفت بمانند. گرچه جدایی از پدر و مادر برایشان بسیار سخت بود، اما عشق به تحصیل و خدمت به جامعه، آنها را به ماندن تشویق می کرد. از آن پس هر هفته یک بار برای دیدن خانواده به کهنوج می رفتند تا اینکه در روز چهارشنبه دوم آذر ماه ۷۳، محبوبه با شوق و عشقی وصف ناکردنی برای دیدن مادر و پدر همراه با خواهرش راهی کهنوج شد.

آنها تصمیم گرفته بودند تا روز «مادر» را نزد خانواده باشند. آری! آن شب، شب تولد حضرت فاطمه(س) بود و محبوبه می رفت تا تمام دلتنگی هایش را در آغوش مادر بریزد و فریاد بزند که عاشق اوست. و به راستی که همین عشق، او را به عشقی بس ولاتر و مقدس تر متصل کرده بود. خواهرش مژگان هرچه کرد تا او را از رفتن منصرف کند، موفق نشد.

او می گوید: «دیشب خواب دایی مان را که چند ماه قبل فوت کرده بود، دیدم. دیدم که دست محبوبه را گرفت و هر دو با هم ناپدید شدند. دلم گواهی می داد که اتفاقی می افتد. هرچه اصرار کردم نتوانستم محبوبه را از رفتن منصرف کنم. اصرار به رفتن داشت.

سرانجام سوار مینی بوس شدیم و به طرف کهنوج حرکت کردیم. نرسیده به کهنوج صدای تیر اندازی بلند شد. همه فریاد می زدند. محبوبه نیز فریادی کشید و خاموش شد. او را در آغوش گرفتم و گفتم: «محبوبه جان! نترس چیزی نشده.» متوجه شدم او نفس نمی کشد. دستم را روی سینه اش گذاشتم و تنها گرمی خون را احساس کردم…»
آری! محبوبه، این لاله خونین و شهدا سرانجام به آسمانیان پیوست. او از همان ابتدا انتخاب شده بود.
عاشقی را باید از پروانه عاشق یاد گیرد                    هرکه چیزی یاد گیرد باید از استاد گیرد
شمع را سر تا به پا می سوزد و پروانه را پر              آتش عشق است هر کس را به استعداد گیرد

12519

*بِاَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت*
«خاطره اول»
روز ۱۰ شهریور سال ۵۸ دیده به جهان گشود. او به قرآن خیلی علاقه داشت و همیشه در مسابقات قرآنی شرکت می کرد و مقام های زیادی در این زمینه به دست آورد. او حافظ قرآن و قاری قرآن بود.
سال ۶۴ بود که بابای محبوبه به جبهه رفته بود. و من(مادر) مریض شده بودم. محبوبه رفته بود به مدرسه و به معلمش گفته بود: «مادرم مریض است. چرا شما به عیادت او نمی آیید؟» چند روز گذشت. محبوبه وقتی دید که معلمش به دیدن مادرش نیامده، دوباره رفت و به معلمش گفت: «شما خیلی بد قول هستید.» معلمش پرسید: «چرا؟» گفت: «برای چه به خانه ما نیامدید؟ مادرم مریض است.» وقتی که علت بیماری مادرش را پرسید، محبوبه گفت: «مادرم بچه سقط کرده و الان مریض است.» اینجا بود که معلم تصمیم به رفتن و عیادت مادرش می گیرد.
***************************
«خاطره دوم»
فروردین سال ۷۳ بود که برادرم یعنی دایی محبوبه فوت شده بود و ما رفته بودیم برای پرسه و عزاداری. وقتی برگشتیم دیدم محبوبه سفره هفت سین انداخته. وقتی این صحنه را دیدم خیلی ناراحت شدم. اما محبوبه گفت: «مادر جان شاید سال آینده یکی از ما نباشیم. بعد هم سر سفره هم فقط قرآن و آئینه است که این هم گناهی ندارد.»(راوی: مادر شهیده)

11906

منبع: سایت شهیدستان

نظرات بینندگان:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

14 − 3 =