حال و هوای جنوبی”از رمشک تا دمشق” با خدامراد میرآبادی


Warning: Use of undefined constant has_post_thumbnail - assumed 'has_post_thumbnail' (this will throw an Error in a future version of PHP) in /home2/konarsan/public_html/wp-content/themes/shoraa/tabnakweb/print.php on line 27

چاپ

به گزارش سایت کنارصندل, یکی از چهره های علمی و نام آشنای جنوب کرمان که توانسته است نوشته های گوناگونی را در عرصه‌های مختلف علمی، سیاسی، فرهنگی، تاریخی و اقتصادی در نشریات محلی قلمی کند آقای خدامراد میرآبادی است.


وی مدتی است که در کسوت معلمی در دبیرستان ها و دانشگاههای جنوب کرمان مشغول و در این مدت هیچگاه دست از تحقیق و مطالعه و پژوهش و نگارش نکشیده است.


سبک نوشته های او زیبا و دلچسب و منحصر به فرد است خصوصا با درج دست نوشته ای زیبا در رابطه با سیف اله خواننده ی روشن دل کهنوجی با عنوان" دگه نایام تو کهنو" توانست در کنار بزرگانی همچون آقایان یوسف زاده، دوراندیش، دانشور نیک نفس و علیمرادی خود را بلند آوازه کند.

پراکندگی نوشته های استاد میرآبادی همیشه این آرزو را در دل دوست داران نوشته هایش باقی می گذاشت که ای کاش فرصتی پیش می آمد تا یک اثر منسجم از ایشان تقدیم هواداران نوشته هایش می شد تا این که اخیرا با خبر شدیم اثری از ایشان با عنوان " از رمشک تا دمشق" در حال تدوین است که بخشی از آن را می خوانیم و امید هست هر چه زودتر روانه ی بازار شود.

 

شب اولین روز زمستان، سرما تا عمق استخوان تاب می خورد و شلاق می زد. شب دلش می خواست اندوهش را از عمق چشمان یک ظهر گرم تابستانی بچکاند و آفتاب نیم روز را در آغوش بکشد تا یخهای بدنش ذوب شود.آب از درز " مشکی"که بر پایه ی "کاوار" آویزان بود قطره،قطره می چکید و فسرده می شد و در چاله ای که زیر مشک درست کرده بود جان می باخت و چشم هایش را نی بست و از ارتفاع مشکتا زمین متوقف می شد.


دم جنبانکها می رقصیدند " شلک" ها سر تکان می دادند " کنارها و کهور" ها با باد هم آواز می شدند سگها در بالا دست دهگاه لابه ی خفیفی می کشیدند، انگشتان تپه ی بالای آبادی لاغر و کم خون می شدند و بوی یخ به خود می گرفتند!


غرش " استون" و سیاهی ابر ،تاریکی شب را فرا می خواند و صدایش از یخ های نشسته بر " المبور" و " پیمازوک" های دشت می گذشت و با سردی هوا قاطی می شد.


صدای خروس های آبادی در صدای یخ بسته ی زنگوله های رمه در هم می پیچید و سمفونی سردی را به گوش می رساند.هرم نفس های بز و میش و سگ گله از دماغشان لوله و در گرگ و میش هوا یک خط در میان نمایان می شد.بوی دود غلیظی دهگاه را فرا گرفته و شاید تا آن سوی آبادی رفته است. انگار سردی هوا جلو طلوع خورشید را گرفته و نمی گذارد سخاوت ببخشد.خصلت کویر است گرمایش بسیار گرم و سرمایش بسیار طاقت فرسا.


آسمان فرصتی می خواست تا باران تنهایی اش را در آوازهای خود بر سقف کپر و " کنتوک" ها بریزد…


صدایی را که نمی شد شنید و نمی شد فهمید دعوت کننده بود به این دنیا! صدایی در صمیمیت باران،ابر،مه دستانی گرم مرا در خود گرفت و پچ پچی که آرام در گوش فرو می دادم. حالا صدای باران از سقف کپر می گذشت و در من متوقف می شد. کسی آن طرف تر صدایم زد و من گرمای صدایش را حس کردم. خوابم می آمد.به خیالم دستهای مهربانی می آمدند و چشم هایم را باز و بسته می کردند دستهایی که در خواب من می رقصیدند و باد و باران را به بازی می گرفتند. من در خیال خود به تماشای باران ایستاده بودم که ناگهان صدای مهربانی را شنیدم که بی نام صدایم می زد. حیغی کشیدم و زدم زیر گریه!


گرمای آغوش مادرم و صدای تپش قلبی را که تند،تند و پی در پی می زد را حس می کردم من فرصتی می خواستم تا چشمانم را ورق بزنم تا بتوانم او را ببینم با تردید پلک می زدم اما چشمانم باز نمی شد.

 

کاش می توانستم چشم باز کنم و سخاوت باران را ببینم. دلم می خواست با چشمان امروزی ام آسمان کودکی ام را ببینم و او را از رو به رو صدا بزنم. من دل تنگ بودم و مثل پیچکی به خود می پیچیدم،گریه می کردم خود را صدا می زدم.این من بودم که ۹ ماه برای به دنیا آمدنم لگد به شکم مادرم زدم ۲ سال شیره ی جانش را مکیدم و عذابش دادم اما او چه مهربانانه و چه با سخاوت برای بزرگ شدنم روز شماری می کرد.

 

…. آسمان قهقهه می زد و بغض می ترکاند دل زمین آمادهی روییدن می شد. غرش هلیل از دور دستها به گوش می رسید مواج و عصبانی ولی خرمن عشق و امید را به جاز موریان پیوند می زد چشمهایم در قاب اشک شب، مشق عشق می کرد.هنوز چشمم به نور عادت نکرده بود دود غلیظی درون کپر را خفه کرده بود. و صدای مهربانی که می گفت: کمتر هیزم بریز مرد روی " کودم"!


و دستی که آرام و مهربان رفت تا " در پتوک" را نیمه باز کند و اجازه بدهد نسیم رقص رقصان خود را به درون کپر بکشد.


مادر ، من را از بستر جدا مرد و محکم به سینه چسباند و سینه اش را در دهانم گذاشت. هوا روشن ترک شده بود میله را از درون سرمه دان نقره ای بیرون و ابروهایم را تا بنا گوش پر رنگ کشید بوی سنگ ساییده شده ای فضای کپر را پر کرد. بوی میخک آویزان شده روی "بندکم" مشامم را نوازش می داد.


پدر با دستانی لرزان و با لختی تردید کمانک را کنار کشید و با دیدن من لبخند دل نشینی بر لب آورد و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید…

 

انتهای پیام/.