حکایت یک نماینده و دو فرماندار یادداشت های ابوفرهاد _ اسلام نیک نفس دهقانی


Warning: Use of undefined constant has_post_thumbnail - assumed 'has_post_thumbnail' (this will throw an Error in a future version of PHP) in /home2/konarsan/public_html/wp-content/themes/shoraa/tabnakweb/print.php on line 27

چاپ

به گزارش سایت کنرصندل، اسلام نیکنفس دهقانی نوشت: خیلی خیلی سالهای پیش ، یک نماینده مجلسی  بود در ولایت جنوب استان کرمان که بسیار رحمدل و معتدل و طرفدار پرور بود. این نماینده مجلس  از بس دل رحم بود ، هرشب  کت و شلوار«هاکوپیانش» را در می آورد و یک لباس شندر پندر پاره پوره  می پوشید و «سارخی » به پشت و «پل» چوپانی به دست می گرفت و می رفت در کوچه های اطراف «فلکه درازو» و گاهی هم «شهرک بهشتی » و از روی دیوارسرک می کشید تا ببیند حال و روز مردم شهرش چطور  است.
یک شب که با لباس معمولی  رفته بود به اطراف «فلکه درازو» رسید به یک خانه کلنگی  . از پشت شیشه سرک کشید و دید سه تا مرد میانسال  دور آتش نشسته اند و دارند درد دل می کنند. نماینده که خودش را دروغکی شکل آدم های معمولی  در آورده بود ، آمد دم در و گفت :« یا الله ! » آن سه مرد  که توی خانه کلنگی نشسته بودند ، گفتند: «و علیکم  یا برادر ! بفرما »
نماینده  وارد خانه شد و بعد از سلام و علیک، نشستند و گرم صحبت شدند. نفر  اول گفت:«ای برادر!  بدان که ما سه دل شکسته هستیم از ولایت جیرفت و عنبرآباد  و امشب خلوت انسی دست داده است تا گرد هم بنشینیم و آرزوهای مان را برای هم تعریف کنیم»
نماینده  گفت:« بسیار پسندیده است. تعریف کنید تا بشنویم»
نفر اول گفت : آرزوهای من خیلی زیاد است ، من اولا دلم می خواهد که نماینده شهرمان آنقدر فقیر و ندار باشد که کرایه نداشته باشد تا هر دم و ساعت بلند شود بیاید جیرفت ، خداییش اعصاب برای ما نذاشته ، دوم اینکه ، «عزت سالاری» همینطور رییس دفتر نماینده بماند و تا من زنده ام ، این سمت هیچوقت به « برسم » نرسد ، « مجید امیر تیموری» هم انشاالله همینطور حیران بماند تا بازنشست بشود ، «تراب» و «فایض» هم به حق پنج تن آل عبا ، از چشم نماینده بیوفتند ، یک آرزوی دیگه هم دارم و آن اینکه هر شب با نماینده توی تلگرام چت کنم و …. » آهی کشید و ساکت شد
نفر دوم که جوانتر از اولی بود کمی از جای خودش جابجا شد و گفت : «خیلی از آرزوهای منم مثل آرزوهای تو هستند فقط اسم آدماش فرق میکنه ، با این حساب من دلم می خواهد که هیچ نیرویی از آموزش وپرورش توی وزارت کشور مامور نشود ، یک نفری توی عنبرآباد هست به نام «علی امیری» امیدوارم که هر چه زودتر یک پستی چیزی بگیرد و از عنبرآباد برود و دیگر هم برنگردد ، یک نفر دیگه ای هم هست به نام « دینا » که امیدوارم به جرم اختلاس دستگیر شود ، یک آرزوی دیگر منم اینه که این اصولگراها هم با سوء استفاده از نام نماینده اینقدر خودشان را به من نچسبانند و با من عکس یادگاری نگیرند که خدا وکیلی آینده اصلاح طلبی من با خطر مواجه شده است ، دوستان نزدیک خودم هم دیگر به من مشکوک شده اند که البته حق هم دارند ، یک چند تا آرزوی دیگه هم دارم که صلاح نیست توی جمع گفته بشوند و … » ، او هم آهی کشید وساکت شد
نفر سوم که مسن تر و پخته تر از آن دو نفر بود گفت:« من هم دلم می خواهد در گوشی با نماینده یک صحبتی بکنم».
نماینده هم که کاملا داشت به حرفهای آنها گوش میداد ،  گفت:« من هم دلم می خواهد که خدا آرزوهای شما را برآورده کند و هرچی دلتان می خواهد، به شما بدهد »
حوالی صبح که شد، نماینده  از آن سه نفر خداحافظی کرد و مخفیانه برگشت به دفتر نمایندگی خودش. هوا که روشن شد ، دوباره کت و شلوار «هاکوپیان» فرد و اعلایش را پوشید ، دستش را روی زنگ گذاشت و بلافاصله «عزت سالاری» و« برسم » حاضر شدند ، پس آنها را به اتفاق «پاینده » به نشانی همان خانه کلنگی در «فلکه درازو» فرستاد و گفت:« می روید به این نشانی، سه نفر توی خانه خرابه نشسته اند ، برشان می دارید، می آوریدشان به حضور ما»
رییس و نایب رییس دفتر به اتفاق «پاینده» رفتند و بعد از یک ساعت، آن سه نفر را در حالیکه هنوز خواب الوده بودند ، آوردند به خدمت نماینده  در دفتر جنب راهنمایی و رانندگی . آن سه وقتی چشمشان به نماینده افتاد، تازه فهمیدند که ای دل غافل، این نماینده  ، همان آدم ژولیده پولیده دیشبی است.
نفر اولی جلو آمد و گفت : «ای نماینده ! مرا ببخش که من «امینی روش» و فرماندار این شهرم ، حواسم نبود و یک چیزی گفتم » نماینده  به او گفت : « ای فرماندار ! هیچ مترس و دل بد مکن که ما جوانمردیم و به روی مبارک خودمان هم نمی اوریم ، از پنج آرزوی دیشبت ، ما چهار تای آن را برآورده میکنیم البته اگر بخاطر قول دیشبمان نبود دستور میدادیم دو بار جلوی رویمان با ماشین شاسی بلند خودمان از رویت رد شوند که تو خون به دل ما و دوستان ما کرده ای ، اما چه کنیم که ما زیادی به قولمان احترام میگذاریم » نفر اولی رفت به فرمانداری و تا آخر خدمتش قسم خورد که دیگر هیچوقت ارزوهایش را در حضور کسی به زبان نیاورد و باقی خدمت را به خوبی و خوشی گذراند .
نماینده  به نفر دوم گفت: « تو چند تا آرزو داشتی پسرم ؟» نفر

دوم گفت : «ای نماینده ! رویم سیاه ! من هم فرماندار عنبرآبادم ، باور کن امینی روش مرا اغفال کرد و گرنه من عادت ندارم که آرزوهایم را جایی به زبان بیاورم »، نماینده او را در بغل گرفت و در گوشش گفت : «خودمونیم ، خیلی خرابی !! »  و پس از آن او را بلند خطاب قرار داده و گفت : «از پنج ارزوی تو چهار تایش از عهده اختیارات ما خارج است و آن یکی باقیمانده را دستور میدهیم که بر آورده کنند »، «حجتی» قدری بغض کرد و بعد با زانتیا خوشحال به طرف عنبرآباد رفت .

نماینده  به نفر سوم گفت: «حالا نوبت توست. بیا با ما در گوشی صحبت کن ». نفر سوم رفت جلو و دهانش را گذاشت در گوش نماینده  و گفت:« ای نماینده ! ، بدان و آگاه باش که من خودم نماینده ولایت کهنوج و پنج گنج هستم و دیشب با لباس مبدل آمده بودم  در ولایت جیرفت تا ببینم اولا : وضع رعیت شما چطور است و دوما: راجع به پنج شهر ما چه میگویند که خدا را شکر فهمیدم اصلا اینها فکر و ذکرشان چیز دیگری است »
نماینده  از خوشحالی نفر سوم را در آغوش کشید و گفت:« ای برادر! ، اینها هم ، نمک مملکت هستند . حالا که دانستی هیچ کس در ولایت ما حرف بدی راجع به ولایت شما نمی زند بیا دست هم را بگیریم و برویم پایتخت که کار عقب مانده بسیار داریم » آن دو در حالی که بشکن میزدند این شعر را زیر لب زمزمه کرده و رفتند
«… بیا که برویم از این ولایت من و تو
تو دست منو بگیر و من دامن تو …»
ما از این داستان نتیجه می گیریم که هر جا در خانه های کلنگی اطراف «فلکه درازو» و یا باغهای اطراف چند نفر را دیدیم که دور هم نشسته اند ، اول تحقیق کنیم ببینیم که هستند ، شاید برای خودشان فرماندار یک شهری باشند.