چی فکر می کردیم و چی شد!!!


Warning: Use of undefined constant has_post_thumbnail - assumed 'has_post_thumbnail' (this will throw an Error in a future version of PHP) in /home2/konarsan/public_html/wp-content/themes/shoraa/tabnakweb/print.php on line 27

چاپ

محمد افشارمنش

اواخر تابستان سال۱۳۶۱ که تازه کلاس دهم دبیرستان را تمام و دوران پر شور نوجوانی ام را سپری می کردم، توفیقی حاصل شد به جبهه اعزام شوم، اهواز که رسیدیم مارا برای آموزش به اردوگاه شهید تقی ابوسعیدی و بعد از چند روز به خط مقدم بردند ، تازه عملیات رمضان تمام شده بود و ما را در منطقه کوشک جایی که می گفتند اینجا دژ ( مرز) ایران و عراق است برای پدافند و حفظ خط مستقر کردند، یک شب عراقی ها آتش تهیه سنگینی ریختند! دوستانی که جبهه را درک کردند می دانند آتش تهیه یعنی چه!!!
فرض کنید داخل یک کوار نشسته باشید و تگرگی شدید از آسمان باریدن بگیرد! حالا این شدت بارش تگرگ را ضربدر هزار و حتی دهها هزار کنید! آن هم به جای تگرگ، گلوله و آتش بر سرت ببارد.
من پیک گروهان بودم و آقای تیغ ( تیر) سنجر کارمند اداره برق آن زمان که حالا بازنشسته شده و فامیلش را هم قائمی گذاشته فرمانده گروهانمان بود، رو کرد به من و گفت : فلانی آتش سنگینه و صدا به صدا نمی رسه ، می تونی بری سنگر فرماندهی گردان بپرسی چکار کنیم ؟ ما هم آتش بریزیم یا…؟
من خبر داشتم پشت سرمان میدان مین است و عراقی ها موقع عقب نشینی مین های زیادی کار گذاشته و بچه های تخریب هم هنوز فرصت خنثی سازی شان را پیدا نکرده بودند! از بسیجی ها هم شنیده بودم عراقی ها هر وقت آتش تهیه بریزند پشت سرش حمله می کنند، ترسم از این بود من بروم به طرف سنگر فرمانده گردان و گروهانمان را گم کنم ، مبادا اسیر بشوم !!! تو این افکار غوطه ور بودم که محمد مشایخی معاون گروهان زد پشت سرم و گفت برو شیر بچه، ببینم چکاره ای ؟


من هم واقعا شیر شدم و پازدم به دو به طرف سنگر فرمانده گردان!
آنجا که رسیدم آتش کمی فرو کش کرده بود، نگاهم که به تابلوی چوبی سنگر فرمانده افتاد دیدم یک جوان تنومند، باشلوار بسیجی، گتر زده و یک زیر پوش سبز رنگ به تنش جلوی در سنگر ایستاده و دوتا دستش را هم گذاشته دو طرفش روی گونی های سنگر!
اول به خاطر گرد وخاک زیادی که به هوا شده بود نشناختمش! بعد که بیشتر دقت کردم، دیدم آره ! صاحب نحوی فرمانده گردانه!
چقدر آرام و خونسرد!!! مثل این گانگسترهای حرفه ای ایستاده و ژست کماندویی هم گرفته بود .
قبل از اینکه من سخنی بگویم رو کرد به من و باخنده ملیحی که همیشه برلب داشت و هنوز هم دارد گفت: هان فلانی ! چیه ترسیدی؟ چرا اینقدر هیجان زده ای؟ تا خواستم پیام فرمانده گروهان را بهش برسانم، پیش دستی کرد و گفت : وقتی می گن بچه های کم سن و سال نیان جبهه، برای اینه دگه !!!
من فرصت ندادم ادامه بدهد، گفتم: آقای تیغ سنجر میگه چکار کنیم ؟ بچه ها بگم برن روی دژ ، اونها هم به طرف عراقی ها آتش بریزن؟


گفت : بچه پانمزدی که نیستی؟ چرا اینقدر هیجان داری؟
دگه داشت از این همه خونسردی حرصم در می آمد ! ای بابا هر آن ممکنه عراق پاتک بزنه ! این فرمانده چقدر بی خیاله ! به فکر نیرو هایش نیست!
گفت: برگرد سنگرت بگو به موقع خودم می گم چکار کنید ، من برگشتم و آتش عراقی ها هم فرو کش کرد ، یک ربع و بیست دقیقه ای گذشت که فرمانده گروهان فریاد زد: برادران همه تو سنگرها، بالای دژ مستقر بشین برای ریختن آتش به سمت عراقی ها!
ما هم رفتیم و یک آتش سنگین ربع ساعتی با هر سلاحی که داشتیم بر سر عراقی ها ریختیم.
قصه‌ آن شب تمام شد! اما تصویر جگر آوری و دلیری صاحب نحوی فرمانده گردان در ذهن من ماند و ماند و هنوز هم مانده است!!!


بعد از جنگ همیشه فکر می کردم تندیس این یادگاران هشت سال دفاع مقدس در کنار تمثال عزیزان همسنگرشان، شهیدان والا مقام در میادین شهرها نصب می شود تا برای نسل های آینده الگویی تمام عیار باشند برای دفاع از این سرزمین، آب ، خاک و دین مبین اسلام .
گذشت تا اینکه سال ها بعد از جنگ تحمیلی، بنده به عنوان استاد و مدرس دروس ادبیات فارسی پنجشنبه و جمعه ها به شهرستان کهنوح می رفتم و در دانشگاه آزاد آنجا تدریس می کردم ، یک عصر جمعه ای که برای بازگشت به جیرفت عازم میدان خروجی شهر کهنوج ( ایستگاه ماشین های سواری خط کهنوج به جیرفت ) شدم ، در کمال ناباوری دیدم صاحب نحوی ! فرمانده گردان من ! که از او تصویری بسان شیران شرزه از دوران جنگ در ذهن داشتم کنار پژو ( شاید هم سمند) زرد خط کنهوج ایستاده و منتظر تکمیل شدن مسافرانش است تا حرکت کند !!!
انگار مرا برقی سه فاز گرفت! در ذهن دنبال تندیسش در وسط میادین شهر بودم،که امروز کنار ماشین مسافرکشی اش منتظر مسافرش دیدم!!!
با خودم گفتم :
چی فکر می کردم !
چی شد!!!

افشارمنش_ چهارم مهر ۹۸_ مصادف باپنحمین روز از سالگرد دفاع مقدس_ جیرفت