. سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳

کد خبر: 54153 تاریخ انتشار : دوشنبه 9 اسفند 1400 | 08:35 ق.ظ

گدار تنهایی ها / نوشته: امین وثوقی روزنامه نگار کهنوجی

گدار تنهایی ها ! نوشته : امین وثوقی روزنامه نگار کهنوجی ، مدیر مسئول هفته نامه شوباد و دانشجوی کارشناسی ارشد جامعه شناسی ساعت دلتنگی ام کوک که نیست ؛ بلکه ساز ناکوکی می زند و عقربه های آن در پچ پچ زمان ، به شمارش افتاده است …فکر کنم شارژش تمام شده است .در […]

گدار تنهایی ها !

نوشته : امین وثوقی روزنامه نگار کهنوجی ، مدیر مسئول هفته نامه شوباد و دانشجوی کارشناسی ارشد جامعه شناسی

ساعت دلتنگی ام کوک که نیست ؛ بلکه ساز ناکوکی می زند و عقربه های آن در پچ پچ زمان ، به شمارش افتاده است …فکر کنم شارژش تمام شده است .
در هیاهوی زمان ؛ پشت وانتی را در مرکز شهر دیدم که بر روی آن نوشته بود : نیش دوست از نیش عقرب بدتر است ؛ پس بزن عقرب که دردش کمتر است!
.زمان مثل برق و باد در حال گذر از دنیایی است که ؛ دردها مثل داروهای استامینوفن و …؛ تا دلت بخواد مشابه زیاد دارد!
بی خیال از همه رنج ها ؛ کنایه ها ، فرصت ها ، ثانیه ها ، دقیقه ها و همه آدم هایی که در نقاب دوست ، تا توانستند دل را شکستند و تا توانستند از پشت خنجر زدند و بی خیال تر از همیشه دردهایم را به همان آب چیلی خواهم ریخت که سال ها سوژه عام و خاص شد !
بی خبال تر از از همیشه؛ با گذشت زمان آدم ها خود به خود شناخته می شوند !
در روزی که لوار می سوزد و می سوزاند ؛ دردهایم را میان یک جایی بی اب و علف و دربرهوت تنهایی بی آب و نان ؛ آن دور دست ها…. تقسیم کنم . …اینجا دیهوک نیست ؛ اینجا حوالی های کلسورک است با کنارهای خشک اما شیرین که در جغرافیای محیط زیست؛ فراموش شدند .اینجا کل کسورک ؛ معدن سوتله ….دلم برای سوتله ها و کبک هایی می سوزد که بخاطر بی آبی به آن کنار و سه چاهی پناه برده اند که خشک شده است و درست ساعاتی بعد در حالی که تشنه هسنتد و نیاز به آب دارند؛ طعمه شکارچیان بی رحمی می شوند که با طبعیت نامهربان بودندو جنگ داشتند… آه! قربانی….این طبعیت همیشه یک قربانی می دهد !

اینجا کل کسورک است ؛ جاده تردد کامیون ها و انواع و اقسام ماشین های شیک و….اینجا در جاده باریک تنهایی کل کل ؛ جوان های زیبایی جانشان بخاطر ایمن نبودن جاده از دست رفت .آی کسانی که دستتان می رسد کاری کنید ..!

سه روز بعد _ کرد خیاری….در یکی از روستاهای کهنوج .

سلفی هایم را در کنار همان کرد خیاری که پسرک آن را فقط بخاطر چشم پدرش به آن دلال مفت هدیه داد ؛ خواهم گرفت …!
در روزگاری که محبت کمیاب و در نایاب و گران است ؛ تمام آرزوهایم را درست کنار همان کرد خیاری که در بین دلال ها به مزایده و حراج گذاشته شد ؛ قسمت می کنم .
آدم ها ؛ در پشت نقاب های زندگی گم شده اند و هر از گاهی در ساعت هایی از زمان؛ و خیلی راحت نیش می زنند !
نیش ، دیش ، گیش ، بیش از پیش در کوچه گیج در پشت دیوار هیچ قایم شده است .
هیچ و هیچ ؛ برای هیچ ؛ از برای هیچ ، به درد هیچ ؛ !
پس لطفا هیس ! حرف نزنید!

درشب تاریک زمستان که خبری از سوز و سرما نیست و اسپیلت های شهر زودتر روشن شده اند ؛ چشمم را به ماه دوخته ام که پشت ابر رفته‌؛ ولی ماه همیشه پشت ابر نمی ماند !

بی خیال از روزگاری که به من درس داد تا بجنگم ؛ تا آب را درست در میان قطره قطره دریای مهربانی ها درست بخش کنم .
در روزگاری که گرگ ها ناجوانمردانه به گله چوپان حمله می کنند ؛ درست وسط معرکه سخت زمان ؛ می توانم بگویم : سکوت از صدای چوپان ساده ای که فریاد می زد کمک کنید، هم بلندتر هم شیرین تر بگوش می رسد ؛ سکوت مثل حلوای قندی است که خیلی شیرین است و مزه دارد و می چسبد!

بی خیال از نام هایی که گفتنش رنجم می دهند؛ و نامشان همیشه آزارم می دهد! و تا توانستند از پشت خنجر زدند و بس ؛ بی گدار به آب خواهم زد تا جلوی سیل ناامیدی را در آخرین سد زندگی در جاده نامهربانی ها در آخرین گذرگاه عشق بگیرم….!
من به ثانیه ها و دقیقه ها و لحظه هایی برای رسیدن به آرزوهایی که منجر به له شدن کسی شود هرگز
اعتماد نخواهم کرد ….!

جاده ای دور ….هرچه می روم نمی رسم ؛ سرم را که بر می گردانم و نگاه پشت سرم می کنم جاده را ناهموار می بینم ….در برهوت تنهایی و سوزان که هیچ صدایی بگوش نمی رسد تنها می توانم دو طرف جاده را نگاه کنم که تا دور دستش نه خبری از صدای پاهست ، نه آب ، نه هم زندگی .. در دلم بخاطر گرسنگی هلهله ای برپاست؛ چقدر دور شده ام از همه جا … در این مسیر آدم های زیادی را در گذشت زمان دیدم و شناختم ….راه زیادی را آمده ام …۴۵ سال از عمرم را طی کرده ام .جاده زندگی گاهی ناهموار است ولی باید مسیر را ادامه داد…جاده سوزان و لوار گرم ….همه جا بوی خشکی می دهد …خشک خشک…خشکسالی ترادزی تلخ جنوب کرمان. آه خشکسالی چقدر بی رحمی….
در کنار جاده المحترینی را می بینم که از نامهربانی آب و باد نقش بر زمین شده است و از دست آب شکایت دارد.!

روزگار و زمانه به من آموخت که دردهایم را به دست باد بسپارم تا خود را به جایی در آن دوست ببرد…
درست حوالی کلات ضرغام!
همان جایی که بخاطر نصب عمدی منبع آب از بین رفت!

ساده گرفتم ، ساده دیدم ، ساده درک کردم و ساده زیستم و ساده کلاه سرم رفت ولی کلاه را برداشتم دیدم

چه زیبا و گشاد است!

امید امید امید امید….نقطه سرخط.
زندگی و جنگیدن برای بقا و دیگر هیچ !

نظرات بینندگان:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

چهار × 2 =