تراژدی زندگی های زیست شبانی بیابانهای سرزمین من
رمان چاپ نشده
خدامراد میرآبادی
《 قسمت ۱》
زمین دم کرده و آماسیده ، ریگزارهای بیان سرخ و بریان شده و حتی سم بزها و پهنی پای شتران را می سوزاند.
طفلکی ها سایه ی کهور و یا کناری را می طلبیدند! آفتاب داشت عمود تر می شد . هرم سوختگی از لای پشم و موی بزها دماغ را می آزرد!
انگار زمین داشت کره انداز می کرد ! گرما امانش را بریده بود! بوی دوغ تف داده که مدام خیرنسا بوته ی جری را در دیگ سیاه زهوار در رفته می چرخاند تا سر نیاید ، فضای دهگاه را گرفته بود! کشک قوت غالب اهالی دهگاه بود .
در فصول گرم سال گلوله های سفید رنگ و توپی شکل کشک، هنر زنان آبادی را به نمایش می گذاشت ! بوی بوته ها و کنده های نیمه سوخته ی زیر دیگهای جلوی کپرها و دود مه آلود در صدای لچک بسته و مبهم زنان آبادی در هم می پیچید و به گرمای زمین شدت می داد !
خیرنسا زن کم سن و سالی که در بچگی به عقد سهراب درآمده بود ، هنوز رنگ حنای عروسی کف دست و پایش کم رنگنشده بود که شکمش آماسیده و بالا می آمد ! همین عامل باعث شده بود تا از خجالت خودش را از زنان و مردان آبادی پنهان کند .
سهراب آما سرزنده تر از همیشه نشان می داد ! گله را زودتر می برد و دیرتر می آورد تا بز و بزغاله ها سیر بچرند و فربه شوند تا چشم مشتری را بگیرند !
سهراب برای زایمان همسرش و شب نشینی های مرسوم پول نیاز داشت!
خیال پردازی های او گاهی او را همراه گله تا دور دستها می برد !
سهراب زیر سایه ی کهوری به صدای زنگوله ی بزها گوش می داد و رویا پردازی می کرد که ناگهان به خود آمد ، صدای زنگوله ها کور سو ، کور سو می آید !
آرزو داشت خانمش زود زایمان کند تا پسرش ور دستش باشد! آن قدر در رویا پردازی غرق بود که گاهی پیش از به دنیا آمدن فرزندش صدا می زد ؛
بابا ارسلان رمه را بگردان!
روزها خیلی زود یکی پس از دیگری سپری شدند . آن روز بیش از هر روز خیرنسا احساس گرما داشت !
کپرهای دهگاه به فاصله از هم ساخته شده بودند ! تعدادشان به انگشتان یک دست هم نمی رسید !
زنان فقط در محدوده ی چاه که آب شرب و مایه ی تمام حیات آنها را تامین می کرد، یکدیگر را می دیدند !
آن روز خیرنسا جلوتر از زنان دهگاه تند ، تند با دلو آب از چاه کشید و لباسهای سهراب را روی آب کشید و گذاشت توی تشت و گرفت زیر بلغش! بندهای
مشک آب را دو تا یکی کرد انداخت دور سرش به سمت کپر آمد !
گرمی هوا را شاید برای همین بیشتر از هر روز حس می کرد !
به سختی در گرمی هوا ریگزارها را که گاهی با شیطنت به درون دمپایی هایش می خزیدند و مثل آتش پاهایش را می سوزاندند، پشت سر گذاشت تا به کپر رسید و تشت را روی زمین گذاشت و مشک را در سایه ی نیمه جان کپر آویزان کرد
داخل کپر خودش را در آینه ی گرد کوچک صورتی رنگ که لای شاخ و برگهای کپر جا خوش کرده بود ، دید زد و ماله سرمه را از جامه دان عروسی اش که هنوز بوی میخک می داد برداشت و مژه ها و آبروهای سیاهش را زاغتر کرد . دور دستها را پایید خبری از سهراب و گله نبود . خودش دست به کار شد و آمد بیرون از کپر و خواست گوشه ای از حصیر کپر را بالا و با چوب نازک کوچکی که در دست داشت بخیه بزند تا شاید نسیمی از دل تف دیده ی کویر خلاص شود و عرقش را بخشکاند!
همین که دست برد زیر حصیر ، مار سر مثلثی که تمام زهر گرما را در خود جمع کرده بود، قسمت نرمی شصت خیرنسا را نشانه گرفت و نا سهراب برسد و زنان آبادی اطلاع پیدا کنند به زندگی او پایان داد
۱۴۰۱/۹/۲۴
جهت ورود به کانال خبری کنارصندل در روبیکا بر روی تصویر کلیک کنید