. پنج شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۴

کد خبر: 108810 تاریخ انتشار : دوشنبه 22 اردیبهشت 1404 | 20:33 ب.ظ

دل‌نوشته‌ای از سرزمین طلایی جنوب؛از ارزوئیه تا فاریاب و (شش گنج) و عنبرآباد و جیرفت

روایتی از وفاداری، غربت و شکوفه‌های امید سپیده هنوز سر نزده بود که جاده را آغاز کردیم؛ ساعتی حوالی پنج صبح، به‌سوی ارزوییه، بی‌آنکه بدانم امروز، جاده نه‌تنها ما را، که دلم را نیز به سفری درونی خواهد برد. بازدید از روستای زرگرها و همچنین در مسیر ارزوییه، صوغان تا فاریاب، فرصتی بود تا بار […]

روایتی از وفاداری، غربت و شکوفه‌های امید

سپیده هنوز سر نزده بود که جاده را آغاز کردیم؛ ساعتی حوالی پنج صبح، به‌سوی ارزوییه، بی‌آنکه بدانم امروز، جاده نه‌تنها ما را، که دلم را نیز به سفری درونی خواهد برد.

بازدید از روستای زرگرها و همچنین در مسیر ارزوییه، صوغان تا فاریاب، فرصتی بود تا بار دیگر بی‌واسطه، با مردم نجیب و رنج‌کشیده دیارم هم‌نفس شوم.

در مسیر، شش روستا چشم به راهمان بودند: سرنی، آبشوییه، آب‌ باد، گلوییه، موردان و سرتنگ. هر کدام با چهره‌ای زخمی از محرومیت، اما با قامتی استوار و دلی گرم. چشمم، در میان دره‌ها و کوه‌های پرصلابت، درختان خرما و مرکبات، نیزارهای نرم‌خفته و مزارع طلایی گندم، آرام نمی‌گرفت.

صدای کمباین‌ها در میان نسیم صبحگاهی، گویی سرود زندگی می‌نواخت. و مردانی که در این زمین‌های گرم و خشک، با دستانی پینه‌بسته و صورتی سوخته از آفتاب، همچنان می‌کوشند و می‌سازند.

در دل، با خود زمزمه کردم:
به وفای همه بی ایمانم
به تو و عشق تو، ایمان دارم…

کرمان، دیاری‌ست سرشار از فرصت‌های ناب، سرزمینی زرین با گنجینه‌های خاکی و انسانی و افسوس… که گاهی در برابر این همه بخشندگی زمین و وفاداری مردمانش، شرمنده‌ایم.

راهی که ارزوییه را به فاریاب پیوند می‌دهد، هرچند تنها ۸۰ کیلومتر است، اما سخت‌گذر،خاکی، پرپیچ‌وخم و دو ساعتی زمان‌بر. اما چه باک؟ چون به فاریاب که رسیدیم، زمین سخاوت‌مندانه پیشوازمان آمد: مزارع سرسبز، معادن ارزشمند و خاکی که بوی زندگی می‌داد.

اما آنچه دلم را بیش از همه لرزاند، جایی در روستای سرتنگ بود. بارگاهی کوچک، آرام، اما باشکوه… شهیدی خفته در دل کوه، بی‌ادعا و بی‌صدا. شهید جمشید جلالی، معلمی که نه در کلاس درس، که در میدان ایثار، چراغ دانایی افروخته بود.

و چه دل‌نشین‌تر از آن‌که در هفته بزرگداشت مقام معلم، قدم‌هایمان ناخودآگاه به مزار معلمی شهید رسید… معلمی که نامش گم، اما یادش جاودانه است.

در آن لحظه، تنها یک جمله در ذهنم نقش بست:
کجایند مردان بی‌ادعا؟

و اکنون، در بازگشت از این سفر، با دل و دیده‌ای پر، تنها یک حس در من مانده است:
شرمنده‌ام…
در برابر مردمانی که با کمترین‌ها زندگی را به بهترین‌ها بدل می‌کنند و در برابر شهیدانی که با جانشان، درس انسانیت دادند.

مالک اژدری
مدیر کل دفتر امور روستایی و شوراهای استانداری کرمان

اردیبهشت ماه ۱۴۰۴

نظرات بینندگان:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *