. پنج شنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۳

کد خبر: 973 تاریخ انتشار : پنجشنبه 14 خرداد 1394 | 05:52 ق.ظ

تو که رُوتِهی نمیدانم چرا آسمان رنگ باخته / دلنوشته ای در فراق روح الله

  نمیدانم چرا آسمان رنگ باخته است … عرق میریزد نمیدانم چرا امانش بریده است , انگار کمرش شکسته … نفس , نفس , هی آه پشت آه … و دود سیاهی چشمان اسمان را میسوزاند و اشک میبارد … آه !!! مولای من , روح الله … تو رفته ای تو تو ای خردادی […]

 

نمیدانم چرا آسمان رنگ باخته است …

عرق میریزد نمیدانم چرا امانش بریده است , انگار کمرش شکسته …

نفس , نفس , هی آه پشت آه … و دود سیاهی چشمان اسمان را میسوزاند و اشک میبارد … آه !!! مولای من , روح الله …

تو رفته ای تو تو ای خردادی ترین بهار جان من …

گاهی ابرها دلشان میگیرد و انقدر گریه میکنند تا تمام شوند گاهی دلهای شکسته ای پا در کفش ابرها میکنند و میگریند و میگرند اما تمام شدنی در کار نیست . گاهی صدای رعد غم گوش زمین و زمان را کر میکند … انگار قیامت شده و صور اسرافیل چنان میدمد تا همگان در سوگ تو بمیرند و با تو که روح الله و روح خلق الله هستی محشور شوند …

تو رفته ای …

و مرغهای مهاجر برکه چشمهای تو را گم کرده اند تا مگر دمی بر مرغزار دلت بنشینند , آشیانه کنند …

تو رفته ای و گندمزارهای دیم کار روستای ما در انتظار بارش لبخندت زرد شدند , خشکیدند و بی ثمر مردند …

تو رفته ای برگرد اقای مهربانیها بگذار کوچ نشینان دلت به کوهسار وجودت پناه بیاورند و از خنکای تبسمت و چشمه زارهای چشمت بنوشند …

تو رفته ای و ما هنوز تا سپیده بیداریم و زل میزنیم تا مگر یکبار دگر خورشیدی که از بین ابروان خسته ات طلوع میکنند , ببینیم …

تو رفته ای نمیدانم کدام یلدای سیاه و سرد , خرداد خنده های گرمت را ربوده است برگرد و شاه نشین دلم را قدم بنه …

تو رفته ای و من انقدر به خم کوچه ها نگاه میکنم که اگر نیامدی از شرم اشکهای من کمر راست نکند …

تو رفته ای بگذار مثل سنگی درون چاه سقوط کنم , عزیز دلم , وقتی تو نیستی مصر و کنعان هر دو خرابه اند …

تو رُوتِهی

نَهِل شُوون سیاه اِی سَرُوم سَر بِدَوِن مُونُوم که گنوگ نگاه خسته يِت بودُم , تویی که دلم عاشِغ نگاه تو بوده بِهل که بُبَندوم دخیل دلُم به مِهرِ دلت , سِگدِه , دلاله مُو … مُنُم که بسته نگاهوم به چِشمُونِت اغا بگو تو ای غُرصِوون دلُم خبر داری ؟

تو رُوتِهی

مُنُم که صغیروم , مُنُم که کسی نی دلُم بُبَندُوم وَرشی … بیا و بِدی که لیکو اخُنُم بِیشِت بِهل شَماله بکشه عشکِت , بُسوزُنه جُنُم … بکش اتشی به جُنُم , که بسوزه اُستُخُنُم … مُ رَمه ي اشکُون خودوم هِی کِردِهُوم سونِ دلت … بیا و بِدی که غَمِت مِث باد و اُستونی تَکَنده اِی خوشه وُون گندمی دلُم … بیا و سِیلُوم کن , بِهل بِتَکه خاکسترون غمت ای دل مُو … بیا و سِیلُوم کن , ایطی هوا سَردِن , هیزُومون خشکیده دلُم اتِش بِکِش , بِهل جُون بِگِروم … بِنِند و نگاهم کن , دلت گر اَدَهَه , اسوزونه , مث اتش تیرماه جیرفت مُو … ا ُمُ ! خُشكتِر اي هليل دلُم اغا ، خَسته تر اي تُمِ كنارصندل ، اُ تُو گنج سینه ي دلِ مُو , که هزار سال قبل ای بودِنُم , تو بودَری اغا …

آه تو رفته ای آقا و این غمگین تر از آنست که شعر شود …

نظرات بینندگان:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *