. پنج شنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳

کد خبر: 47176 تاریخ انتشار : سه شنبه 30 شهریور 1400 | 23:37 ب.ظ

دلنوشته فریدون بیت الهی برای شهید علیجان اربابی / شهیدی که چهار تکه استخوان از او باقی ماند و تحویل مادرش شد

علی جانم ! هفته دفاع مقدس گرامی باد …. بعد از سالها یک حقیقتی را برایت بگویم ..!آن وقتی که در فاو بودیم ، من از نزدیک شدن شب همیشه می‌ترسیدم، لحظه شماری می‌کردم شب دیرتر شود.. اما تو نمی‌ترسیدی!منتظر بودی کی هوا تاریک شود برویم ماموریت، اصلا انگار برایت مهم نبود چه اتفاقی ممکن […]

علی جانم !

هفته دفاع مقدس گرامی باد ….

بعد از سالها یک حقیقتی را برایت بگویم ..!آن وقتی که در فاو بودیم ، من از نزدیک شدن شب همیشه می‌ترسیدم، لحظه شماری می‌کردم شب دیرتر شود.. اما تو نمی‌ترسیدی!منتظر بودی کی هوا تاریک شود برویم ماموریت، اصلا انگار برایت مهم نبود چه اتفاقی ممکن است بیفتد!ربطی به شجاع بودن و نترسی‌ات نداشت، که هم شجاع بودی و هم نترس…

تو می‌دانستی قرار نیست چیزی خوش و ناخوشت کند، نه صبح نه شام، هر دو برایت یک‌ معنا داشت، هر دو برایت زیبا بودند ..

علی جانم !

من همه‌اش منتظر بودم کِی جنگ تمام شود .. می‌گفتم جنگ که تمام شود کلی برنامه می‌ریزم، مهندس می‌شوم، دکتر می‌شوم، استاندار می‌شوم و تازه خدمت می‌کنم، الکی می‌گفتم برای خدا..

می‌گفتم جنگ نگذاشت به آرزوهایم برسم!اما تو هیچوقت منتظر نبودی جنگ تمام شود، نه که برنامه‌ای برای پس از جنگ نداشتی، نه که نمی‌توانستی دکتر و مهندس و وزیر شوی، که از همه ما تواناتر تو بودی ..

تو پانصد نفر از گارد ریاست جمهوری صدام را یک شب تار و مار کردی، شک ندارم نمی‌دانستی که بعد از جنگ دیگر نیستی، اما حواس تو خیلی بیشتر از ما جمع بود ..

نمی‌خواستی در “اگر” زندگی کنی! نمی‌خواستی خوشبختی‌ات را بی‌خود به اینجا و آنجا پیوند بزنی ..

علی جانم!من هنوز منتظرم کِی این برود، کِی آن بیاید ..

منتظرم کِی شرایط برای کارهایم مناسب شود!کِی آن خوشبختی لعنتی درِ خانه‌ام را بزندعلی جانم !

من هنوز هم می‌ترسم نکند شب شودنکند صبح شودنکند ابر شودنکند آفتاب بیایدمن هنوز هم می‌ترسم دشمن نبیندم

آب جلو خاکریز بالا نیاید، آب پایین نرودهمان وقتی که تو می‌خندیدی و من می‌ترسیدم؛ نکند موقعیت‌مان لو برود!می‌دانی علی جانم ، عزیزم ..تو نمی‌خواستی منتظر باشی کِی چه شودبرای هر لحظه‌ات کار داشتی

شب و روز برایت فرقی نداشتتابستان و زمستانجنگ و صلحتو می‌دانستی هیچوقت برای هیچ کاری دیر نیستتو نمی‌خواستی خوشبختی از آسمان بیاید بر شانه‌ات بنشیند…

تو خودت بودیو من هنوز منتظرمشاید روز شود خوب شودشاید شب شود خوب شودشاید این برود خوب شودشاید آن بیاید خوب شود…من اشتباه می‌کردم، علی جانم !حالا دیگر می‌دانم …..

فریدون_بیت_الهی

تقدیم به روح بلند شهید علیجان اربابی که چهار تکه استخوان از او باقی ماند و تحویل مادرش دادند …

نظرات بینندگان:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

9 − سه =