. سه شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

کد خبر: 66993 تاریخ انتشار : دوشنبه 24 بهمن 1401 | 14:57 ب.ظ

زخم بستر دارم ،ولی چاله چوله های شهر کهنوج بیشتر از زخم بستر آزارم می دهد! / خدامراد میرآبادی

✍️ خدامراد میرآبادی نوشت:۱۴۰۱/۱۱/۲۴ 🔻 هر وقت که ویلچرش را در چاله چوله های خیابان خاکی و پر دست انداز کوچه ی بهشتی ۲۳ می بینم ، از شرم سرم را پایین می اندازم خجالت می کشم از دردی بپرسم که توان حل کردنش را ندارم !خجالت می کشم از چیزی بپرسم که خود بارها […]

✍️ خدامراد میرآبادی نوشت:
۱۴۰۱/۱۱/۲۴

🔻 هر وقت که ویلچرش را در چاله چوله های خیابان خاکی و پر دست انداز کوچه ی بهشتی ۲۳ می بینم ، از شرم سرم را پایین می اندازم خجالت می کشم از دردی بپرسم که توان حل کردنش را ندارم !
خجالت می کشم از چیزی بپرسم که خود بارها دیده و حس کرده ام که ویلچر برقی اش توان جا به جایی جثه ی نحیف و تحلیل رفته اش را در خیابان پر گرد و خاک و غبار پشت بنیاد مسکن کهنوج ندارد!
🔻 از یک طرف وجدانم همیشه درگیر است که رسالت قلم را زمین نگذار ! بگو بنویس و تو رسالت خودت را فریاد بکش بقیه با خدا و وجدان بیمار که نه وجدان بیدار مسئولین
🔻 با هزار ترس و دلهره و شرم به کمک آقای رودباری به کمکش می شتابیم ! ویلچرش توان عبور از چاله های حفر شده ی حاصل از عبور ماشین آلات سنگین در باران گذشته را ندارد ! هوا بسیار سرد است و تاریک با نور چراغ قوه اش میخ کوب شدیم . با گرمی سلام کرد گویی فرشته ی نجاتش از راه رسید . دستم را دراز کردم تا دستش را بگیرم از سردی هوا دستش کرخ و بی حس شده بود ! ویلچرش را از گودال عبور دادیم و در مسیر خیابان خاکی شهرک جانبازان پشت بنیاد مسکن قرار دادیم . هنوز تا رسیدن به منزلش فاصله داشت و می ترسید شارژ ویلچرش تمام شود و به منزل نرسد!
🔻 با آوازی ناشی از ناامیدی گفت : در منزلم زخم بستر گرفتم ، معلول جسمی و حرکتی ساکن در شهرک جانبازان پشت بنیاد مسکن کهنوج هستم ! مجبورم برای گرفتن داروهایم تا داروخانه با همین ویلچر بروم . معمولا شبها می روم که کمتر شلوغ باشد ! اما زخم بستر و معلولیتم را فراموش می کنم وقتی با این مکافات باید در این چاله چوله ها عبور و مرور کنم!
🔻 کمر درد می گیرم از بس روی ویلچر بالا و پایین می پرم . به سلامتی شهرک جانبازان هستم ، جانبازی که برای همین وطن ، همین خاک پاره ای از جانش را تقدیم این انقلاب کرد!
🔻 گله ی سگهای داخل رودخانه ی فصلی به طرف نور ماشین آمدند و دور تا دور ما حلقه زدند من بیشتر نگران حال این بزرگوار بودم تا نگران حال خودم و آقای رودباری !
🔻 از بد شانسی من هر روز غروب از جلوی چشم من می گذرد و مدتهاست که ذهنم را درگیر کرده که از کدام واژه ها استفاده کنم تا عمق فاجعه و گرفتاری اش را باور کنید !
🔻 هر وقت که می بنمش تا مدتی سر کوفتهای وجدان عذابم می دهد ! راضی نبودم از دردش بپرسم ولی آقای رودباری دوربین گوشی اش را روشن کرد و گفت : مدیون خون شهدا و جانبازان هستید اگر از درد جانبازان و کوتاهی مسئولین ذیربط ننویسی !
🔻 با کدام وجدان قرار هست آسوده بخوابید و جنگ و جدل میز و پست و انتصابات داشته باشید ؟ چگونه حاضر می شوید فرزندان خودتان در ناز و نعمت باشند ولی برای جانبازان کمترین کاری را در راستای رسالت قلم انجام ندهید؟
🔻 دیدم پر بی راه نمی گوید ! عکس و فیلم این بزرگوار را همان لحظه فرستاد و گفت : من مسئولیت شرعی و وجدانی خودم را انجام دادم بقیه اش بر عهده ی تو ! نگذار شهید شود و بعدا” به سراغ مستند سازی زندگی اش مثل بقیه ی شهدای کهنوج بروی ! برای رضای خدا اقدام کن
🔻 فیلم مصاحبه اش را چند بار گوش کردم می گفت : از خدا درخواست دارم هر وقتی که ناگزیرم برای خرید به شهر بروم کاش بالا در می آوردم و از روی این چاله ها پرواز می کردم !
🔻 این عبارت را چند بار تکرار کرد ولی هرگز لب به بد زبانی نگشود با حجب و حیا صحبت می کرد و نوک انگشت اتهامش به سمت شخص خاصی نبود و من نتوانستم آن چه را دیده بودم به تصویر بکشم ! ذهن یاریگر نبود قلم قاصر بود و دانش من اندک .
《 اصل مصاحبه در گوشی من و اقای رودباری محفوظ است 》

نظرات بینندگان:

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

8 − چهار =